آنا ماریا ماتوته، چشم و چراغ ادبیات دنیا

به گزارش وبلاگ هانیما، خبرنگاران ؛ مصطفی فعله گری ـ ادبیات، خانه دنیا است. بی ادبیات، نمی دانیم بر سر انسانیت مان چه می آمد. خانه دنیا را چه پیش می آمد، اگر انسانیت به اعتلای ادبی نمی رساند خودش را؟

آنا ماریا ماتوته، چشم و چراغ ادبیات دنیا

من یاران و رفقا و برادران و خوهران راستینم را، هم در زندگانی بوده و شده و گذشته ام یافته ام، هم در دیده ها و شنیده ها و نوشته ها و کتاب های پر از باد و باران و بوران و مه و ابر و تگرگ و آفتاب و تاریکی. شمارشان هم چنان و چندان بوده است و هست که اگر بخواهم در گفت و بازگفتشان بنویسم، گمان دارم هزار سال عمر نیز، فراهم نماینده میانه و میدان های کارش نخواهدشد. ادبیات، هنر، و اندیشه، پهناورترین جای دیدارهای من با دیگرانی بوده است که گاه، از خویشان من شده اند. باید سخن بگویم. بگذار سخن، به زبان بیاید...

اگر در خانه دنیا، پدیدارندگان ادبیات خوش چشم و چراغ نداشتیم، در زمهریرهای هستی تاریک فراگردمان، چه گونه باید به سرمی بردیم این عمر پر گزندمان را؟

دنیا عظیمسالی من و دیگرانی پرشمار، پر از این پرسش هاست، به گمانم و من، آن عظیمسالانی را می گویم که کودکی و نوجوانی شان را، چون یک مشت تمشک سرخ تازه مانده، همچنان در جیب پیراهن سفید قلبشان اندوخته اند: همان عظیمانی که پیراهن سفیدشان، درست همان جایی که جیبشان روی قلبشان دوخته شده و پر از خون تازه تمشک هاست، هرگز به پلشتی عظیمسالی دیوآسای بسیاری دیگر، جای آلودگی نمی دهد.

محمد قاضی، در نوجوانی من را با عظیم بانویی آشنا کرد، که از هر خواهری به من آشناتر و مهرآفرین تر بوده است، با گلبرگ هایی که بر پیراهن سفیدم ریخته است، به گاه رنجش یا در شکفتگی آسایش های کوتاه تر از آه های یک تمشک فشرده شده در مشت دنیای سخت ستمگر.

آنا ماریا ماتوته، داستان پرداز و انسان والای اسپانیایی را، محمد قاضی، اهل قلم نستوه مردم کُرد سرزمینم، با من آشنا کرد.

رمان شاعرانه و خوش گوی پولینا، چشم و چراغ کوهپایه، فراموشی پذیر نیست. چشمی است که به روی قلب پرتمشک کودکیم باز شد و هرگز بسته شدن را نپذیرفت. چراغی است که سوختش از خون تمشک قلب من، مایه می گیرد. قلب اسیر من، در میانه هزارها سال خواب و بیداریم، پر از دنگ و آهنگ آن کتابی است، که محمد قاضی بی مانند، برای ما بچه های پاپتی اعماق، به زبان جاودانه پارسی برگرداند و جان من را هزاران هزار بار، در آسمان اسپانیایی که نمی شناختم، چرخاند.

بچرخ ای اندیشه! بگرد بر پهنای آن یادستان که ابرها و باران های سال ها و شهرها و راه ها را نوشیده است. پرنده شو، به تابش یادهای آسمان آسا بپیوند. ای پرستو! بال های شاهین یاد را بردار و بپوش و پر بکش تا زمانه های سایه گیر. در آن جاهای سایه گیر، آتشی هست که همواره روشن و گرمازاست؛ به چشم های ستارگان پژمرده خاکستر دل. بپر. بشتاب در پرواز: پولینا، در آن سال های سایه گرفته، دامنه های کوهستان دالاهو را پیدانموده است، با یک سربند کردی و داستانی بر زبان اسپانیایی اش، آرام آرام، در بادهای کناره رودخانه به سوی خانه های کاه گلی آبادی های خفته در باغستان های لیمو نگاه می افشاند...

نوشتن رمان برای نوجوانان را، در ایران امروزمان، مبادا دست کم بگیرند آنان که وجبی نویسند و با نوشتن برای نوجوانان دکان بقالی وانموده اند در هزاره های فشرده این سالیان کم شمردن دانایی و دل و درون تپنده نوجوانان. نویسنده نمایی را می شناختم که روزی سه کتاب برای نوجوانان می نوشت و هرگز هیچ کودک و نوجوانی را در کنار خویش تاب نمی آورد. کیلویی می نوشت و به گمانم هنوز هم خروارش را خالی می نماید، بر آستان بارفروشی های نشر بی سروسامان کتاب برای بچه ها و نوجوانان. می خواهید نامش؛ نامشان را ببرم؟ نه! به احترام آناماریا ماتوته بگذارید، از چشم و چراغ کوهستان های خورشید بر سر یاد کنیم.

نوشتن رمان برای نوجوانان، آناماریای گرامی را می خواهد؛ زنی از تبار افسانه های آن سوی کوهستان ها و دریاها و ابرهای گیسو افشان. من و بسیاری از نوجوانان دنیا، هنوز هم گرداگرد این خواهر پرمهربان ادبی مان زانو زده و سرتاسر جانمان را گوش و چشم نموده ایم. شهرزاد اسپانیایی، برایمان همچنان قصه و داستان می گوید تا ما شاید بر هراس های نزدیک شدن به عظیمسالی پیروز شویم. مرگ، سایه عظیمسالی است. آنای داستان گو، به ما دل می دهد تا بر مرگ هم سوار شویم. این را با زبان اکنونم نمی گویم. من، هنوز آن کردبچه دوان به سوی کتابخانه ای هستم، که بوی کتاب های تازه و کهنه اش، هم گرممان می کرد بر زیلوهای زمستانی و هم سیرمان می کرد، میان آن همه کوچه های دراز و کشدار گرمای خرماپزان قصرشیرین. روی آن کتاب، همواره نوشته است: پولینا چشم و چراغ کوهپایه

خواندن رمان هایی که برای نوجوانان آفریده می شوند، خودویژه سال های نوجوانی ما نیست. رمان نوجوان راستین، پاک ترین و راستین ترین آفریده های ادبی برای همه سال های پس از نوجوانی آدمی هم هست. من خودم، هنوز هم با لرزه دلم، با بی تابی، با پای برهنه، با سر داغ و پرگدازه ام به سوی رمان های نوجوانان می شتابم و می خوانمشان. باورم کن آناماریای عزیز! من خواننده همیشگی داستان هایت خواهم بود، نترس از قتل گاه فرمانروایی که برای ادبیات تو، برای جان جانان داستان هایت، برای پولیناهای درون و بیرون داستان هایت فراهم دیده است، در کنار خیابان های تاریک بی سقفی زمستان و تابستان. از این برادر کوچکت بشنو، باز هم برایمان داستان بنویس، برای پولیناهایی که آزار دیده اند میان دهشتگاه های نظام های طبقاتی دخترکش. من هر بار که از یک بامداد تازه زاده شوم، با پاهای پتی و سر داغم به سوی کتابخانه ای خواهم شتافت که کتاب تو را با برگردان محمد قاضی عظیم، امانت بدهد.

باورکن، من هر بامداد، نوجوانی می شوم که از خورشید روی کاکل دار خرماهای قصر شیرین زاده شده است. جیبم را پر از خرمای نارس می کنم و در سایه دارهای انجیر و لیمو، بر خاک یا بر زیلو، کتابت را باز می کنم و به سوی اسپانیایی بال وامی کنم که زاینده شهرزادی چون توست.

آناماریا! دنیا ما، رمان پاک نوجوان می خواهد. بسیار بیشتر از این می خواهد.

پولینا یک سالک خردسال است. رهرو سرخوشی، که از گزند تن، به سوی اعتلای روان و جان پیش می شتابد، پیش می تابد، همچون سیارکی نوزاد آتش گرفته، که به سوی چرخگاه منظومه گی، جان و تن بکشاند. پولینا، پس از یک بیماری، سرش را می تراشند و گیس نازنین دخترانه اش را به باد و باران دنیا می سپارند. دختر بچه ها گیسوانشان را بسیار دوست دارند. آن چه را که از سرتب دار پولینا برمی نمایند، دلبستگی آزمای اوست. پولینا! جان دنیام! این دنیا جای آزمایش توست. برو. خودت را به آن آبادی کوهستانی برسان...

آبادی کوهستانی؟... آری. آبادی دنیا است، آن جا، که همچون گلیمی جان پذیر و جان پرور، به پای کوهستان آفرینش، دلبری می نماید...

آفرینش؟ آری، کوهستان آفرینش، پایه ای دارد، که آبادی دنیا ما را بر دامنه خودش، پناه بخشیده است. تو، از خودت، درآی، سر بتراش، برشتاب، روبه راه شو، تا برسی به آن دنیا آبادی که دیگرانی همچون خودت، در آن به چشم های بینا و زبان گویای شیرین تو، نیازمندند...

پولینا! نوجوانی بانوی مادروار ادبیات بچه ها و نوجوانان اسپانیا، مادر همواره نوجوان ادبیات نوجوانان دنیا را هم، در هر دم و تپش جان و روانش، بازآفرینی نموده است، در کتاب و داستانی که هرگز پیری و فراموشی نمی پذیرد: پولینا، چشم و چراغ کوهپایه، در قفسه سفید چوبی کتابخانه کانون پرورش فکری بچه ها و نوجوانان. یادش، بازآفریده باد.

من از آن یاد آمده ام. چمدان دنیا، روی شانه ام سنگینی می نماید. این چمدان، پر از کودکی و نوجوانی من است. از باد و ابر و توفان گذشته ام و در کوهپایه میان سالگی، کنار درگاه خانه ای در یک آبادی اسپانیایی، با سر تراشیده قلندروار، گفت و بازگفت ها در سینه دارم، سرخ و تمشک افروز. میوه سرخم، در دهان تشنه یادم، آب انداخته است، چون توت، چون شعر، به سان ابر و بارش زیتون، چکه شیره خرما. هم، پسر، هم دختری بیمار، یا که زنی بار در جان، شاید آن باغبان بی خواب و آشیان، داستان گوی سال های رزم و پیمان، انسانم باری، انسان، چشم و چراغ هرچه دشت و شهر و کوه و پایه آفرینش های دورترین نزدیک های زمان و دنیا بی کران.

آنا ماریا ماتوته، مرگ ناپذیر شده است. پیراهنی از برگ های زیتون و انجیر و کتاب انداخته بر پیکر داستانش، روی شانه نوجوانش: پولینا.

در جنگ های آزادی، در خشاب چریک های بامدادان تاریک، در شهرهای بی فردای بی نان و بی آزادی، فرانکو روح انسان را، سرنیزه وار، تفتیش می نماید، بی آن که بداند کوهساران هستی انسان، او را، چون سرنیزه های پیشین تر از او، به هیچ وپوچ و نابوده ترین کوچ وابدارد، زود یا دیر، در داستانی از داستان های شهرزاد سرزمین سروانتس و آزادی و انگور.

به آبادی برو، دخترم! در آن کوهپایه خانه ای هست، که زیر بامش آرام آرام، تن درستی، با تو قصه ها خواهد گفت، ای جان! پذیرای رنجش این راه شو.

آناماریا ماتوته، کودک بیماری است، که گیسوانش را ته تراش می نمایند، تا زنده بماند، تا بار بباید، در بارگاه پادشاه مرگ، تا قصه بگوید، هزار و یک شب، هزاران بار بمیرد، تا زنده بماند قصه جان جانانش، آزادی انسان، در پس و پشت دیوارهای کاخ پادشاه جان ستیز مرگ.

من، همو بودم. بیماری او، قصه ام بود، پیش پای پادشاه مرگ، در شب چندین و چندهزار و یک قصه تب دار: قصه ای گویم برایت، قصه بامدادوار، تا نگیری جان تب دار من را، ای مرگ همواره بیمار!

دخترک معنای مرگ را می پیمود، بر شانه گاه راه رنج. سر تراشیده، جان بیازموده، بر درگاه پر داستان خانه ای در کوهپایه کوبید. من، آناماریا هستم، بازکن، پولینا! خواهرجانم! جان خوش فردای انسانم!...

مرگ همواره بیمار، قصه می خواست از انسان، تا شبی دیگر بگذارد بماند جان شیفته شیرین در پیراهن کیهان، بر دامن کوهپایه تاریک جنگ و رنجش و کشتار و بیدادهای برف و زمهریر و توفان. من گفته ام هرجا، آن شهرزاد افسانه، هزار و یک شب، سر باخت و جان تپاند، میان دیوارهای زندان درون آن کاخ مرگدانه. گفته ام در صدها هزار و یک شب شیرین ، عشق من به فرهاد بود که جان داد به جانم، در شکنجه گاه آن برده دار و آن چنگیز و این تاراج گر بی شرم بی فهم لمیده بر تخت ستمگرانه.

هر کتابی بوی خود را پرورده است در کاغذ و کامش. کتاب تو، بانو! جاودان است یادش. ماندنی است رازش، بشکفته است پیمانش، بالیده ایم با هر هزار و یک بوی برگ هایش، من و دیگر بچه ها، ای چشم دوخته در چشم بی هراس پادشاه مرگ، زنده باش و زنده مان بگذار در جان زندگی هایت، با هر خوشه انگور، با هر چکه زیتون، با بوسه خورشید. از فرانکو هیچ نمانده روی جای تاریخ، شاید یک هیچ پرننگ؛ اما تو بایسته و شایسته جانی، چشم بینای آن کودک بی تاب نابینایی.

منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران

به "آنا ماریا ماتوته، چشم و چراغ ادبیات دنیا" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "آنا ماریا ماتوته، چشم و چراغ ادبیات دنیا"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید